روزی زن ملا نصرالدین دل درد شدیدی گرفت و ملا برای آوردن طبیب بیرون رفت. چون به کوچه رسید، زنش از پنجره گفت: دلم آرام گرفت، طبیب لازم نیست.
ملا به حرف او گوش نداد. به خانه طبیب رفت و او را از اندرون بیرون کشید و گفت: زن من دل درد شدیدی گرفته بود و من برای آوردن شما می آمدم، که از پنجره صدا کرد دلم آرام گرفته و به طبیب احتیاجی نیست. من هم آمدم که به شما اطلاع دهم که به آمدن شما نیازی نیست!!!